اولین روزی که رفتم خانه سالمندان یه آمبولانس اونجا بود.اولش فکر کردم عجب روز فرخنده ای اومدم که یکی هم حالش بد شده!
بعدا متوجه شدم همیشه اون آمبولانس اونجا هست برای مواقع اضطراری اما امروز....
رفتیم تو ساختمون اداری چسبیدیم به شوفاژ که گرم بشیم در کنارش منم یه نگاهی به حیاط انداختم.اورژانس اومده بود.دم در بخش وایساده بود.نگران شدم.از خانم ف پرسیدم گفتن خبر ندارن چی شده.رفتم پایین دیدم پرستارای اورژانس دارن وسایلشونو جمع می کنن و میرن.خوشحال که خطر رفع شده رفتم بالا.
سرپرستار بخش اومد بالا و گفت خانم ج فوت شدن!
منو میگی...!!!!
تازه بعدش که فهمیدم خانم ج یه پسر معتاد داشتن که بعد از با خبر شدن از اینکه مادرش رو به مرگه گفته ولش کنید دیگه خیلی ناراحت شدم.
اشکم در اومد.البته نذاشتم کسی ببینه.
بعدش تا ظهر همه چیز در مورد مرگ این خانم بود.اینکه بردنشون کفن پوشوندن بهشون و پلیس اومد و خانم پرستارها گفتن دوره کفن پوشوندن گذروندن(شما میدونستید کفن پوشوندن دوره داره؟!)و کلی چیز های دیگه...من تا حالا مرده ندیده بودم.
مسئولان گفتن راحت شد چون خیلی ناله می کرده.به هر روی ناراحت کننده بود بسیار