می خوام در مورد یکی از سختی های کار توی خانه سالمندان بنویسم.
وقتی تو مهدکودک کار می کنی (یا کلا با بچه ها یا نوجوانان) امید تو هوا موج میزنه.همیشه امید به رشد ،بهتر شدن اوضاع و بهبودی هست.(منظورم بچه های سرطانی یا بیماری های خاص نیست که البته اونجا هم امید هست)اما تو خانه سالمندان هیچ بهتر شدنی وجود نداره.مدام حرکت به سمت مرگه.نهایتا با دارو و فیزوتراپی درد کمتر میشه ولی هرگز خوب نمیشه.
همین باعث میشه وقتی درد میکشن من می میمونم که چی باید بگم؟بگم خوب میشی؟دروغه!بگم بزرگ میشی یادت میره؟مسخره تر از این حرف نیست!با یه چیزی سرشونو گرم کنم؟اصلا نمیشنون چی میگم.ای بابا


پ.ن:حتما برای دوران سالمندی خودتون و عزیزانتون فکر کنید.خیلی دردناکه.
انتظار هر روزه برای مرگ.....مثل کشیدن یه اره کند روی گردن می مونه.نه رهات میکنه نه سرتو جدا میکنه.