زندگی معمولی و هیجان انگیز من

یادداشت هایی در مورد زندگی، فقط همین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روانشناسی بالینی» ثبت شده است

basic data

امروز تو آسیب شناسی2 استاد فرمودند که یکی از سبب شناسی های somatic symptoms داده های بنیادی همه ما آدم ها هستن مبنی بر اینکه وقتی یکی مریض میشه یا می میره یا خلاصه یه اتفاق ناراحت کننده براش می افته بقیه می بخشنش چون مظلوم میشه و بقیه بارش دلسوزی می کنن و حتی اگر قهر باشن آشتی می کنن.(برای همین آدم ها گاهی بدون شواهد بالینی شکایت های بدنی دارن...برای اینکه توسط بقیه بخشیده بشن)


خب تا اینجا که یه متن علمی داشتیم که ربطی هم به من نداشت.ولی از این جا به بعد....خب من فکر می کنم من این داده های بنیادی رو ندارم.یعنی احتمالا موقع انتقال اطلاعات مغز من اینا رو دریافت نکرده یا گرفته بعدا پاک کرده خلاصه اینکه وقتی یکی چندبار منو ناراجت می کنه(میتونه ناراحتی های بسیار کوچولویی باشه ولی بستگی به موضوع و فرد داره)دیگه به یه حد بی تفاوتی میرسم.حتی نه نفرت...بی تفاوتی صرف و برام فرقی هم نداره تصادف کنه، عزیزش بمیره یا خودش بمیره یا هرچی دیگه....دیگه برای من مرده و من هرگز و هیچ وقت دیگه باهاش دوست نخواهم بود برای همینه اول دوستی هام به اطلاعشون میرسونم که من آدم بی رحمی هستم(البته از الان به بعد باید بگم نقصی در داده های بنیادیم دارم)ولی ملت باور نمی کنن و میگن :نه تو که خیلی شیرین ومهربونی(آوووغ.....حالم بد شد)ولی بعدا میفهمن من واقعا بی رحمم.


حالا این همه گفتم که بگم وقتی یکی اول دوستی،رابطه،شراکت کاری و....هشدار بهتون میده جدی بگیرید.پشت گوش نندازید.همین

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

hope

می خوام در مورد یکی از سختی های کار توی خانه سالمندان بنویسم.
وقتی تو مهدکودک کار می کنی (یا کلا با بچه ها یا نوجوانان) امید تو هوا موج میزنه.همیشه امید به رشد ،بهتر شدن اوضاع و بهبودی هست.(منظورم بچه های سرطانی یا بیماری های خاص نیست که البته اونجا هم امید هست)اما تو خانه سالمندان هیچ بهتر شدنی وجود نداره.مدام حرکت به سمت مرگه.نهایتا با دارو و فیزوتراپی درد کمتر میشه ولی هرگز خوب نمیشه.
همین باعث میشه وقتی درد میکشن من می میمونم که چی باید بگم؟بگم خوب میشی؟دروغه!بگم بزرگ میشی یادت میره؟مسخره تر از این حرف نیست!با یه چیزی سرشونو گرم کنم؟اصلا نمیشنون چی میگم.ای بابا


پ.ن:حتما برای دوران سالمندی خودتون و عزیزانتون فکر کنید.خیلی دردناکه.
انتظار هر روزه برای مرگ.....مثل کشیدن یه اره کند روی گردن می مونه.نه رهات میکنه نه سرتو جدا میکنه.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

همچنان خانه سالمندان

سلام
هم چنان در خانه سالمندان هستم.خیلی ناراحت کننده است.البته این جایی که من هستم امکاناتش عالیه.همه مهربونن.غذا و میوه و رسیدگی عالیه ولی خب سالمندها راضی نیستن.تنها و بی کسن.
اونجا که هستم همش به مرگ فکر می کنم.الان به نظرم خود مرگ بهتر از انتظار هرروزه براشه.البته من از ذوق یادگرفتن خیلی انرژی دارم که فعلا همه متوجه شدن.
متاسفانه امروزم همش به بایگانی و درست کردن جعبه گنده کلیدها گذشت.البته مفید بود ولی خب چیزی یاد نگرفتم.(چرا...البته....یاد گرفتم هرگز از زیادی میزان کاغذ ها نترسم و همه رو با هم پانچ کنم چون بعدش زونکن؟زونکم؟زونکم؟یا هرچی که درستشه خیلی وحشتناک میشه.عین جیگر زلیخا)
نهایتا منجر شد به اعلام اعتراض و گفتم بهشون فردا از لحظه ای که اومدم میرم تو بخش تا موقع رفتن. 

قسمت دوم

همین لباس زیباست.... .یه خانمی با مدرک ارشد روانشناسی بالینی اومده بود برای کار.دانشگاه آزاد خونده و لیسانسشم تئاتر بوده.اولش خیلی تو ذهنم خودمو برتر می دونستم ولی بعدش پشیمون شدم.نه اینکه اون علم خاصی از خودش نشون بده بلکه یادم اومد منم کسی نیستم....پس نباید جوگیر بشم.خیلی خانم مهربون و خوب و دلسوزی بود.امروز آزمایشی بود.باید دید پذیرفته میشه یا نه.وقتی این خانم تو بخش بود یه آقایی اومد اونم ارشد بالینی(ماشاالله چه زیاد شدن...)من یهو به خودم گفتم بالاخره یکی که من ازش چیز یاد بگیرم(چون خیلی خوش تیپ و جدی و باجذبه بود)دوباره به خودم نهیب زدم که هووووی....چه ربطی به لباس وجذبه داره؟سواد مهمه و اهمیت دادن به آدما که اگه تو یادبگیر بودی از اون خانم هم میتونستی یاد بگیری.
حالا فعلا معلوم نیست کی این شغلو بگیره....



پ.ن:چه خوبه نیروی داوطلب باشی .اصلا نگرانی اینو نداری که بهت بگن نیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz