سلام
هم چنان در خانه سالمندان هستم.خیلی ناراحت کننده است.البته این جایی که من هستم امکاناتش عالیه.همه مهربونن.غذا و میوه و رسیدگی عالیه ولی خب سالمندها راضی نیستن.تنها و بی کسن.
اونجا که هستم همش به مرگ فکر می کنم.الان به نظرم خود مرگ بهتر از انتظار هرروزه براشه.البته من از ذوق یادگرفتن خیلی انرژی دارم که فعلا همه متوجه شدن.
متاسفانه امروزم همش به بایگانی و درست کردن جعبه گنده کلیدها گذشت.البته مفید بود ولی خب چیزی یاد نگرفتم.(چرا...البته....یاد گرفتم هرگز از زیادی میزان کاغذ ها نترسم و همه رو با هم پانچ کنم چون بعدش زونکن؟زونکم؟زونکم؟یا هرچی که درستشه خیلی وحشتناک میشه.عین جیگر زلیخا)
نهایتا منجر شد به اعلام اعتراض و گفتم بهشون فردا از لحظه ای که اومدم میرم تو بخش تا موقع رفتن. 

قسمت دوم

همین لباس زیباست.... .یه خانمی با مدرک ارشد روانشناسی بالینی اومده بود برای کار.دانشگاه آزاد خونده و لیسانسشم تئاتر بوده.اولش خیلی تو ذهنم خودمو برتر می دونستم ولی بعدش پشیمون شدم.نه اینکه اون علم خاصی از خودش نشون بده بلکه یادم اومد منم کسی نیستم....پس نباید جوگیر بشم.خیلی خانم مهربون و خوب و دلسوزی بود.امروز آزمایشی بود.باید دید پذیرفته میشه یا نه.وقتی این خانم تو بخش بود یه آقایی اومد اونم ارشد بالینی(ماشاالله چه زیاد شدن...)من یهو به خودم گفتم بالاخره یکی که من ازش چیز یاد بگیرم(چون خیلی خوش تیپ و جدی و باجذبه بود)دوباره به خودم نهیب زدم که هووووی....چه ربطی به لباس وجذبه داره؟سواد مهمه و اهمیت دادن به آدما که اگه تو یادبگیر بودی از اون خانم هم میتونستی یاد بگیری.
حالا فعلا معلوم نیست کی این شغلو بگیره....



پ.ن:چه خوبه نیروی داوطلب باشی .اصلا نگرانی اینو نداری که بهت بگن نیا