سلام
من دانشجوی سال دو روانشناسی بالینی دانشگاه الزهرا هستم.
شیرازی هم هستم.
از وقتی فسقلی(نکره بخوانید) بودم دوست داشتم روانشناس بشم و کار عملی انجام بدم.اصلا حوصله درس خوندن ندارم.
این یک ماه بین ترم یه فرصت بی نظیر برام پیش اومد.کارآموزی تو خانه سالمندان
فعلا دو روزه که رفتم و بیشتر تو دفتر بودم ولی سالمند ها رو دیدم و چون با پرونده هاشون سر و کار داشتم اسماشونو میدونم.این مرکز خیریه برای سالمندانی هست که کسی رو ندارن.معمولا دادگستری و پلیس اونا میفرستن.یعنی تو این دنیا هیچ کس رو ندارن.خیلی وحشتناکه
راستش رو بخوایید یه ذره می ترسم از برخورد با سالمندان.نمیدونم چرا!
البته می دونم...
اول نگرانم رفتارم ناپخته باشه و ناراحت بشن
دوم نگران آینده خودم می شم.یعنی روزی میرسه که منم کسی رو ندارم؟
ان شاالله بتونم
بازم می نویسم از اونجا