زندگی معمولی و هیجان انگیز من

یادداشت هایی در مورد زندگی، فقط همین

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

basic data

امروز تو آسیب شناسی2 استاد فرمودند که یکی از سبب شناسی های somatic symptoms داده های بنیادی همه ما آدم ها هستن مبنی بر اینکه وقتی یکی مریض میشه یا می میره یا خلاصه یه اتفاق ناراحت کننده براش می افته بقیه می بخشنش چون مظلوم میشه و بقیه بارش دلسوزی می کنن و حتی اگر قهر باشن آشتی می کنن.(برای همین آدم ها گاهی بدون شواهد بالینی شکایت های بدنی دارن...برای اینکه توسط بقیه بخشیده بشن)


خب تا اینجا که یه متن علمی داشتیم که ربطی هم به من نداشت.ولی از این جا به بعد....خب من فکر می کنم من این داده های بنیادی رو ندارم.یعنی احتمالا موقع انتقال اطلاعات مغز من اینا رو دریافت نکرده یا گرفته بعدا پاک کرده خلاصه اینکه وقتی یکی چندبار منو ناراجت می کنه(میتونه ناراحتی های بسیار کوچولویی باشه ولی بستگی به موضوع و فرد داره)دیگه به یه حد بی تفاوتی میرسم.حتی نه نفرت...بی تفاوتی صرف و برام فرقی هم نداره تصادف کنه، عزیزش بمیره یا خودش بمیره یا هرچی دیگه....دیگه برای من مرده و من هرگز و هیچ وقت دیگه باهاش دوست نخواهم بود برای همینه اول دوستی هام به اطلاعشون میرسونم که من آدم بی رحمی هستم(البته از الان به بعد باید بگم نقصی در داده های بنیادیم دارم)ولی ملت باور نمی کنن و میگن :نه تو که خیلی شیرین ومهربونی(آوووغ.....حالم بد شد)ولی بعدا میفهمن من واقعا بی رحمم.


حالا این همه گفتم که بگم وقتی یکی اول دوستی،رابطه،شراکت کاری و....هشدار بهتون میده جدی بگیرید.پشت گوش نندازید.همین

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

what are the odds?l

اولین اتفاق عجیب:

امروز دم در خوابگاه یک تبلیغ دادن بهم با موضوع:چرا و چگونه؟یه دختر باید جذاب باشه....

واقعا در مورد موضوع این کارگاه نمیدونم چی باید بگم؟الان...تو موقعیت حساس کنونی(!!!!)چرا باید یه همچین کارگاهی برگزار بشه؟اگر همه نوع سلیقه ها اجازه ابراز داشتم مشکلی نبود ها ولی خب آزادی در اون حد نیست و منم کاری ندارم چون زبونم اونقدرها سرخ نیست و فعلانم دوست دارم سر سبزم جاش عوض نشه ولی موضوع باحال...پایینش نوشته به شرکت کنندگان موفق دوره گواهی اعطا می شود.

حالا دوتا مسئله پیش میاد

1-مثلا پس فردا از من رزومه خواستن اینو هم باید بزارم با این عنوان "کارگاه چگونگی جذاب بودن دختران".مثلا روز خاستگاری:

-دخترتون چه هنر هایی دارن؟

-گواهی شرکت تو کارگاه جذاب بودن دختران داره


2-نوشته به شرکت کنندگان موفق....یعنی آخرش امتحان می گیرن؟کی جذاب تره؟مثلا باید تو دقیقه ثابت کنن جذاب هستن؟


ای بابا.....



پ.ن:اعتراف می کنم تو دوران جهالت چندتا از این کتاب های عاشقانه آبگوشتی خوندم.(چیه خب؟معصوم که نیستم....همه اشتباه می کنن)امروز تو کتابخونه یکیشونو دیدم دلم خواست دوباره بخونمش(این قسمت واقعا خجالت آوره!!!!!)و امانت گرفتم قبل از کلاس فلسفه اخلاق صد صفحه شو خوندم.

خدایا منو ببخش

نویسنده های مورد علاقه معتبر و مشهورم منو ببخشید

دوستان کتابخوان نیز.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

psychological assessment

روان سنجی

این درسو با استادی داریم که خیلی خفنه.واقعا استاد خوبه ولی اخلاق نداره.یعنی تا الان که سه تا درس داشتیم باهاش نداشت.امروز قبل از شروع کلاس همه نشسته بودیم و غر می زدیم که دوباره باید تحملش کنیم وفلان وفلان.استاد اومدن.یعنی انگار 

بردن اپلیکشن اخلاق و شوخ طبعی روشون نصب کردن!از این رو به این رو شده بودن.انقدر متفاوت که من بعد از پنج ترم از درس و کلاس لذت بردم.

آخه چی کم میشه از استادا وقتی خوش اخلاق هستن؟



پ.ن:طنین کوهستان، و کوهستان طنین انداخت و هر ترجمه دیگه ای که از کتاب سوم خالد حسینی کردند.آقا خیلی خوبه کتاب.یعنی مثل مثنوی میمونه.از بابت تعداد داستان ها میگم.البته

یه ذره طولانیه ولی خب خیلی چیزهارو مطرح میکنه.اگه دوتا کتاب قبلی بیشتر داستان بود این کتاب بیشتر آسیبه.خیلی غصه دار بود البته.منو میگی...اشکم در اومد آخر کتاب


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

learning lesson

یک عدد استاد عزیز داریم....قبلا روانشناسی فیزولوژیک باهاشون داشتیم این ترم یادگیری.
یعنی انقدر بد درس میدن که خدا میدونه.واقعا نمیدونم چطوریه که رئیس گروه روانشناسی بالینی هم هستن.یعنی من یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید.
فااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااجعه هستن.فاجعه
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

dormitory

مهم نیست ترم اول باشم یا ترم پنجم.هفته اول خوابگاه عزادارم....البته به صورت درونی.یعنی طول میکشه تا خودمو تطبیق بدم.خونه اینطوری نیست.وقتی میرسی خونه انگار از اول هیچ جا نرفتی.همیشه بودی ولی خوابگاه...ان شاالله که زود منطبق بشم و رخت عزا رو در بیام



پ.ن:پیرمرد صدساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد.عنوان کتابیه که دیروز تمومش کردم.خیلی جالب و دوست داشتنی بود.

نویسنده اش یوناس یوناسن هست.با ترجه روان و دلچسب شادی حامدی

چند صفحه اول یه داستان حوصله سر بره ولی یهو....انقدر اتفاق می افته که داستان به شدت جذاب میشه بعد اون انقدر داستات های دیگه ای تعریف میشه که واقعا نمی تونی بگی کدومشو بیشتر دوست داری و پایان بندیش عالیه....خیلی خوبه....طنزش وای طنزش....یعنی ناخودآگاه لبخندت همیشگی میشه برای 300 و خورده ای صفحه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

hope

می خوام در مورد یکی از سختی های کار توی خانه سالمندان بنویسم.
وقتی تو مهدکودک کار می کنی (یا کلا با بچه ها یا نوجوانان) امید تو هوا موج میزنه.همیشه امید به رشد ،بهتر شدن اوضاع و بهبودی هست.(منظورم بچه های سرطانی یا بیماری های خاص نیست که البته اونجا هم امید هست)اما تو خانه سالمندان هیچ بهتر شدنی وجود نداره.مدام حرکت به سمت مرگه.نهایتا با دارو و فیزوتراپی درد کمتر میشه ولی هرگز خوب نمیشه.
همین باعث میشه وقتی درد میکشن من می میمونم که چی باید بگم؟بگم خوب میشی؟دروغه!بگم بزرگ میشی یادت میره؟مسخره تر از این حرف نیست!با یه چیزی سرشونو گرم کنم؟اصلا نمیشنون چی میگم.ای بابا


پ.ن:حتما برای دوران سالمندی خودتون و عزیزانتون فکر کنید.خیلی دردناکه.
انتظار هر روزه برای مرگ.....مثل کشیدن یه اره کند روی گردن می مونه.نه رهات میکنه نه سرتو جدا میکنه.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

death

اولین روزی که رفتم خانه سالمندان یه آمبولانس اونجا بود.اولش فکر کردم عجب روز فرخنده ای اومدم که یکی هم حالش بد شده!
بعدا متوجه شدم همیشه اون آمبولانس اونجا هست برای مواقع اضطراری اما امروز....
رفتیم تو ساختمون اداری چسبیدیم به شوفاژ که گرم بشیم در کنارش منم یه نگاهی به حیاط انداختم.اورژانس اومده بود.دم در بخش وایساده بود.نگران شدم.از خانم ف پرسیدم گفتن خبر ندارن چی شده.رفتم پایین دیدم پرستارای اورژانس دارن وسایلشونو جمع می کنن و میرن.خوشحال که خطر رفع شده رفتم بالا.
سرپرستار بخش اومد بالا و گفت خانم ج فوت شدن!
منو میگی...!!!!
تازه بعدش که فهمیدم خانم ج یه پسر معتاد داشتن که بعد از با خبر شدن از اینکه مادرش رو به مرگه گفته ولش کنید دیگه خیلی ناراحت شدم.
اشکم در اومد.البته نذاشتم کسی ببینه.
بعدش تا ظهر همه چیز در مورد مرگ این خانم بود.اینکه بردنشون کفن پوشوندن بهشون و پلیس اومد و خانم پرستارها گفتن دوره کفن پوشوندن گذروندن(شما میدونستید کفن پوشوندن دوره داره؟!)و کلی چیز های دیگه...من تا حالا مرده ندیده بودم.
مسئولان گفتن راحت شد چون خیلی ناله می کرده.به هر روی ناراحت کننده بود بسیار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

last week

هفته آخرمه که خونه ام.کمتر از ترم های پیش ناراحت رفتن هستم.حتی می تونم بگم یه ذره مشتاقم.مشتاق بچه های مدرسه ام و سریالهای دانلودیم.دلم تنگ خونه میشه بسیار زیاد مثل همیشه
هفته آخری هست که میرم سرای سالمندان.ان شاالله بتونم بهترین استفاده رو از سه روز باقی مانده بکنم.
تو این دو هفته ای که بودم کلی از دوستای مدرسه و اقوام و آدمای دوست داشتنی (گاهی غیر دوست داشتنی حتی)رو دیدم.فقط دوتا از دوستام مونده ان و البته خرید رفتن با مامان جان و خواهر جانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

همش کار و همش کار و همش کار

امروز دقیقا 12 ساعت از خونه بیرون بودم.6:30 صبح تا 6:30 عصر

صبح که خانه سالمندان بودم بعدشم با دوستان دبیرستان رفتیم بیرون و الان دارم از خستگی می میرم.

فردا هم قراره بریم سفر.

خدا به خیر کنه ان شاالله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz

همچنان خانه سالمندان

سلام
هم چنان در خانه سالمندان هستم.خیلی ناراحت کننده است.البته این جایی که من هستم امکاناتش عالیه.همه مهربونن.غذا و میوه و رسیدگی عالیه ولی خب سالمندها راضی نیستن.تنها و بی کسن.
اونجا که هستم همش به مرگ فکر می کنم.الان به نظرم خود مرگ بهتر از انتظار هرروزه براشه.البته من از ذوق یادگرفتن خیلی انرژی دارم که فعلا همه متوجه شدن.
متاسفانه امروزم همش به بایگانی و درست کردن جعبه گنده کلیدها گذشت.البته مفید بود ولی خب چیزی یاد نگرفتم.(چرا...البته....یاد گرفتم هرگز از زیادی میزان کاغذ ها نترسم و همه رو با هم پانچ کنم چون بعدش زونکن؟زونکم؟زونکم؟یا هرچی که درستشه خیلی وحشتناک میشه.عین جیگر زلیخا)
نهایتا منجر شد به اعلام اعتراض و گفتم بهشون فردا از لحظه ای که اومدم میرم تو بخش تا موقع رفتن. 

قسمت دوم

همین لباس زیباست.... .یه خانمی با مدرک ارشد روانشناسی بالینی اومده بود برای کار.دانشگاه آزاد خونده و لیسانسشم تئاتر بوده.اولش خیلی تو ذهنم خودمو برتر می دونستم ولی بعدش پشیمون شدم.نه اینکه اون علم خاصی از خودش نشون بده بلکه یادم اومد منم کسی نیستم....پس نباید جوگیر بشم.خیلی خانم مهربون و خوب و دلسوزی بود.امروز آزمایشی بود.باید دید پذیرفته میشه یا نه.وقتی این خانم تو بخش بود یه آقایی اومد اونم ارشد بالینی(ماشاالله چه زیاد شدن...)من یهو به خودم گفتم بالاخره یکی که من ازش چیز یاد بگیرم(چون خیلی خوش تیپ و جدی و باجذبه بود)دوباره به خودم نهیب زدم که هووووی....چه ربطی به لباس وجذبه داره؟سواد مهمه و اهمیت دادن به آدما که اگه تو یادبگیر بودی از اون خانم هم میتونستی یاد بگیری.
حالا فعلا معلوم نیست کی این شغلو بگیره....



پ.ن:چه خوبه نیروی داوطلب باشی .اصلا نگرانی اینو نداری که بهت بگن نیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Raz